نام کتاب : یاسمین (این کتاب کامل می باشد)
نویسنده : م.مودب پور (مرتضی مودب پور)

قالب کتاب : PDF
تعداد صفحات : 560
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
دسته » ادبیات » رمان عاشقانه

----------------------------------------
نام کتاب : شیرین
نویسنده : م.مودب پور
حجم کتاب : 1.89 مگابایت
دسته » ادبیات » رمان عاشقانه
قالب کتاب : PDF
تعداد صفحات : 541
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
---------------------------------
نام کتاب : پریچهر
نویسنده : م.مودب پور
حجم کتاب : 62 مگابایت
دسته » ادبیات » رمان عاشقانه
قالب کتاب : PDF
تعداد صفحات : 606
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
-----------------------------------
نام کتاب : گندم
نویسنده : م.مودب پور (مرتضی مودب پور)
حجم کتاب : 1.9 مگابایت
دسته » ادبیات » رمان عاشقانه

تعداد صفحات : 570
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
--------------------------------------
نام کتاب : رکسانا
نویسنده : م.مودب پور (مرتضی مودب پور)
حجم کتاب : 93 مگابایت
دسته » ادبیات » رمان عاشقانه

تعداد صفحات : 556
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
این کتاب توسط ویلاگ : lordesyah.blogfa.com اسکن شده است .
دانلود فصل 1 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 2 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 3 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 4 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 5 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 6 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 7 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 8 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 1-9 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 2-9 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 10 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 11 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصل 12 | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دانلود فصلهای 13 و 14 (آخر) | لینک کمکی | لینک کمکی | لینک کمکی
دوستان اگه مطالب جالب هست نظر یادتون نره
ادامه مطلب...
فصل اول رمان رکسانا از م مودب پور
ادامه مطلب...
با سلام .
میخوام این فایل رو برای شما بزارم تا کمکه بزرگی برای زندگی شما کرده باشم
من قبل از هر چیزی چند تا نکته رو بگم برای جلوگیری از هر گونه سوء برداشت اشتباه :
1- انشالله که این پست رو پای بی حیایی بنده قرار ندهید به خاطر اهمیت پایداری زناشویی نسبت به این موضوع این لینک ها رو قرار می دم . و بسیاری از طلاق ها یه جورایی ناشی از این موضوع میشه . از تصویر زیر که در انتها گذاشته ام مشخص هست موضوع بحث چی هست . و شخص سخنرانی کننده چه کسی هستند .
2- به دلیل مسائل ف ی ل ت ری ن گ خواهشا کسی دیگه بعد از این پست راجع به موضوع صحبت نکنه .
3- اگر برای شخص شما مفید بود در صورت تمایل لینک رو برای سایرین ارسال کنید .
4- چون قبلا توی سایت دیگه ای دیده بودم که ف ی ل ت ر شده بود این هم چون تازه آپلود شده هست یه مدت بعد ممکنه ف ی ل ت ر بشه .
حجم تقریبی اش 30 مگ هست که توی پارت های تقریبا 5 مگاهی قرار داده شده . مفید هست انشاالله که دانلود کنید و گوش کنید .
منبع
Eshgh Bazi 1 - Part 1[32kbs]
Eshgh Bazi 1 - Part 2[32kbs]
Eshgh Bazi 1 - Part 3[32kbs]
Eshgh Bazi 1 - Part 4[32kbs]
Eshgh Bazi 1 - Part 5[32kbs]
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست
غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست
در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست
می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست
شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او
نه سلامم سلام، نه قیامم قیام
نه نمازم نماز، نه وضویم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسبحال، نه یکی گفتوگو
نه به خود آمدم، نه ز خود میروم
نه شدم سربلند، نه شدم سرفرو
همه جا زمزمه است، همه جا همهمه است
همه جا «لاشریک... »، همه جا «وحده... »
نبرد غیر اشک، دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را رفو
نشوی تا حزین هله با مِی نشین
هله سر کن غزل، هله تر کن گلو
به سر آمد اجل، نسرودم غزل
همهاش هوی و های، همهاش های و هو
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من، که دلم مال او
هله از جانِ جان، چه نوشتی؟ بخوان !
هله گوش گران! چه شنیدی؟ بگو !
بِبَریدم به دوش، به کوی میفروش
که شرابم شراب، که سبویم سبو
از گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخواب
ده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ای
ده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـراب
شایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشی
شاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواب
از مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی؟
جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب؟
جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـد
جـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب؟
اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم!
بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب
هفتــــم
چهلـــم
ســـــال . . .
چنـــد ســــال دیگــــر
دیگر اشکی برایم نمانده .
سوی چشمانم رفته
میترسم
نه بخاطر کور شدن
نه نه
میترسم روزی که برگردی
دیگر نبینم رخ ماهت
نصف قلبم را دادم به یار تا فراموشم نکند روزی از روزگار
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند
اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
مراقب قلب شکسته ی خود باشید که بار
دیگر نشکند
دوستت دارم

لا لا گل ریحون
دوتا فال و دوتا فنجون
توی فنجون تو لیلی
تو خط فال من مجنون
لالا لالا گل خشخاش
چه نازی داره تو چشماش
پر از نقاشیه خوابت
تو تنها فکر اونا باش
لالا لالا گل پونه
گل خوش رنگ بابونه
دیگه هیچکس تو این دنیا
سر قولش نمیمونه
لالا لالا شبه دیره
بببین ماهو داره میره
هزارتا قصه هم گفتم
چرا خوابت نمیگیره؟؟
لالا لالا گل لاله
نبینم رویاهات کاله
فرشته مثل تو پاکه
فقط فرقش دوتا باله
لالا لالا گل رعنا
میخواد بارون بیاد اینجا
کی گفته تو ازم دوری ؟؟
ببین نزدیکتم حالا
لالا لالا گل پسته
نشی از این روزا خسته
چقد خوابی که میشینه
تو چشمای تو خوشبخته
لالا لالا گل مریم
نشینه تو چشات شبنم
یه عمره من فقط هرشب
واسه تو آرزو کردم
لالا لالا گل پونه
کلاغ آخر رسید خونه
یکی پیدا میشه یه شب
سر هر قولی میمونه
لالا لالا گل زردم
چراغارم خاموش کردم
بخواب که مثل پروانه
خودم دور تو میگردم
دیگه شعرام واسه چشمای تو تازگی نداره
دلم ازدست همون چشم تو زندگی نداره
تو میگی خسته میشی چشمامو می کنی فراموش
ولی من عاشقم عاشق که خستگی نداره
میگی من دوستت ندارم برو و صرف نظر کن
دیوونم اینکه به احساس تو بستگی نداره
تو می گی ساده بگیر زندگی و منو رها کن
عاشقی خط خطیه صافی و سادگی نداره
تو می گی یه کم غرور داشته باش و منطقی تر شو
کارم از غرور گذشته هرچی که بگی نداره
من می گم دلم شکسته س تو می گی اونکه سپردیش
دلی که سپرده شد دیگه شکستگی نداره
می گم التماس چشمام کافی نیس واسه نگاهت
می گی که عشق تو حالت همیشگی نداره
تو می گی دیوونه ام تو راست می گی اما عزیزم
غیر من هیچ کس این حسی که تو می گی نداره
چشامو بستم و دارم تو رو بهتر میبینم
اما چشم تو بازم منو نگا نمی کنه
عمریه دارم صدات می کنم و جواب می دی
عمریه چشات ولی من و صدا نمیکنه
نمی دونم چرا من شدم به عشق تو اسیر
چرا عشق من چشاتو مبتلا نمی کنه
دلو پیچیدم لای یه برگ ناز گل سرخ
چشات اما به دلم هم اعتنا نمی کنه
جون من خیلی کمه اما فدات گرچه آدم
جونشو برای هرکسی فدا نمی کنه
غنچه ی آرزوهام می شکفه با خنده ی تو
حتی خوشبختی من اخماتو وا نمی کنه
می دونم نمی شه سرنوشت ما یکی باشه
تو می گی آدم عاقل که خطا نمی کنه
نه دلت تنگه واسم نه حرفی داری بزنی
آخه سنگم با شیشه اینجوری تا نمی کنه
من می گم عاشقتم فقط به قیمت یه جون
تو قبول نمی کنی دل اشتباه نمی کنه
من می گم خداکنه یجوری مال من بشی
نمی دونم چرا این کارو خدا نمی کنه
خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه ...
خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی ..
. خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو
بدون حضور خودش جشن بگیری .
.. خیلی سخته که روز تولدت ، همه بهت تبریک بگن ،
جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای ...
خیلی سخته که دو نفر هم دیگه رو با جون دل دوست داشته باشه ولی خانواده بخاطر خود خواهی های بیجای خودشون باعث جدای اونا بشه
خلاصه اگه روزی مردم تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم
به روی سینه ام تکه یخ بگذارید تا به جای معشوقم برایم گریه کند .
چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم .
واخرین خواسته ی من از شما اینکه دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی
نتوانستم .............
گفـــــته اند روز محشربا کسی که دوستش
داری محشور خواهی شد یعنی ما با هم
چقـــــدر برای تمام شدن دنیا بی تابم
به امید روزی که هیچ عاشقی تو عشقش شکست نخوره"مسلم
گاهی وقتش نمیرسد
گاهی از صبر خسته می شوی
گاه منتظری که بیاید
گاهی دلت برای ... قدیمها تنگ میشود
گاهی رابطه ها شکل عوض میکنند
یا در گذشته!! یا در آینده!!
چه فرقی میکند؟!!! بیچاره حالمان که مدام
خراب دیروز و فردا میشو
ارسالی از طرف: باران
عزیزم میخواستم هدیه ای برایت بفرستم
گل گفت :مرا بفرست که نشانه ی تمام زیبایها هستم.
شمع گفت:مرا بفرست که گل پرپر می شود.
پروانه گفت : مرا بفرست که شمع اب می شود
ناگهان از ته قلبم صدای بر خواست
که گفت مرا بفرست که هم دم تمام تنهایی هایش
هستم. قلبم را تقدیم به تو تا باور کنی
که دوستت دارم برای همیشه
انقدر مهر تو را در دل خود جای دهم
که خجالت زده آیی و بگویی که بس است
ارسالی از طرف: مسلم تقدیم به..........
تا زنده ای
در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئــــــــــــــــــــــــــو لی..
ارسالی از طرف: باران
سرمایه عمر ادمی 1 نفس است و
اون 1نفس از برای 1 هم نفس است
گر نفسی با نفسی هم نفس است
اون 1نفس از برای 1عمر بس است
ارسالی از طرف: ........ hs
اولین طلیعه عشق
اخرین تابش عقل است
ارسالی از طرف: محسن
عشق مرد قسمتی از زندگی او
عشق زن همه زندگی است
ارسالی از طرف:ساناز
بوسه یعنی عشق خالی از گناه
بوسه یعنی قلب تو از ان من
بوسه یعنی تو همیشه ماله من
ارسالی از طرف: .....و ناهید
می پرسم:اثر کیست؟مگوید: نمی دانم!
میپرسم این نوشته معنیش چیست؟
مگوید :نمیدانم!
میخواهم بپرسم...نگاهش میکنم
چشمان زلالش پاین است دلم میگیرد
دوست دارم چشمانش را بالا بیارد تا
بگویم ایها مهم نیست تو یک چیز را خوب میدانی
خوب مهربانی را
ارسالی از طرف: احسان
من می دانستم دانیای عشق یعنی به مسلخ
بردن معشوق زیرا که در عشق معشوق باید
به انگونه باشد که معشوق میخواهد باشد:
ارسالی از طرف: مصطفی
تو بگو بهار قشنگه من میشم بهار تو..
تو بگو بمون منم نمیرم از کنار تو..
تو بگو منو نمیخوای دیگه خسته کردمت..
گر چه سخته اما دور میشم از دیار تو ..
تو بگو سرد هوا منم میشم خورشید تو ...
تو بگو نا امیدی من میشم امیده تو..
تو بگو دلم گرفته از همه دو رنگی ها
مشکی میشم مظهر یرنگی واسه تو...
تو بگو خدا کنه بارون بیاد از اسمون
از خدا خواهش میکنم که گریه کنه واسه تو..
اگه غمگین بشی از دستم ناراهت بشی
میمیرم که تا ابد پاک بشم از خیال تو ...
کاش تموم نمیشد این این روزا این خاطره ها...
تو میموندی واسه من
من میموندم واسه تو .....
ارسالی از طرف: یک عاشق دل شکسته
دنبال کسی نباش که باهاش
زندگی کنی دنبال کسی باش
که نتونی بدون ان زندگی کنی !
ارسالی از طرف: رضا..
دوست داشتن مثل ایستادن در سیمان خیس
که هر چه بیشتر توش بمونی سخت تر جدا میشی
و اگر هم بتونی ازش بیرون بیای حتما رد پا باقی میمونه....
ارسالی از طرف Mariam
خوش بخت ترین انسان کسی است که خداوند
دلی پر از احساس به اوداده باشد
ارسالی از طرف:Raha
اشک ریختن واسه سبز چشات
یه عادته.....دوری و ندی دنت برای نن
یک حکایته فکر نکنی حرف دل من برای تو شکایته
کی گفته زندگی برای من بدون تو خیلی راحته...
نکنه اون دل تو از دست دل من ناراحته ...
میدونی بد جوری این دل من عاشقته..
ارزوی من تو این شبا وصال روی ماهته....
تنها مرهمم تو این روزها عکسهای یادگاریته
گفته بودن یه روزی دل شکستن ورفتن کارته...
رفتن تو ای عشق من نگفتی اخرین قرارته
یکی به من بگه کجای این عدالته؟ ......
به من بگو امروز چرا دشمن من کنارته؟
ارسالی از طرف:سلماز
اگه یه روز من مردم تو منو دوست داشتی
پنجشنبه ها بیا مزارم گل سرخ را رو قبرم
بزار تا همیشه
اون گل رو که بهت داده بودم بخاطر بیارم.....
ولی...اگه تو مردی....من فقط یکبار ..
میام مزارت میام وان دسته گل سفید مریم
رو که باخون خودم سرخش کردم برات
هدیه میکنم و عشقانه کنارت
جون میدم تا بدونی هیچ وقت تنها نیستی !!!!!
بدترین شکل دلتنگی آن است که در کنار کسی که پیششی ، بدانی که هرگز به او نخواهی رسید
کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش ولی آهسته میگویم الهی بی اثر باشد
------------
خداوندا صدایم در گلو شکسته است و اشک در چشمان کم سویم خشکیده لبهایم دیگر توان باز و بسته شدن ندارند و قلبم... خداوندا! صدای آبی رود را می شنوم ولی نمی توانم صحبت کنم صدای گریه های کودکی را می شنوم ولی نمی توانم بگریم آه خدای من چه به روز من آمد؟ مگر او که بود؟ جز رهگذری ساده که از ذهن خسته ی من می گذشت چرا دل به او دادم؟ در حالی که او.... چرا او را دوست دارم در حالی که او در فکر دیگری است؟ چرا خدای من؟چرا؟ خداوندا من از او گله ای ندارم
ولی از ته دل این را می گویم مواظبش باش |
دوستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزیزم |
خداوندا صدایم در گلو شکسته است و اشک در چشمان کم سویم خشکیده لبهایم دیگر توان باز و بسته شدن ندارند و قلبم... خداوندا! صدای آبی رود را می شنوم ولی نمی توانم صحبت کنم صدای گریه های کودکی را می شنوم ولی نمی توانم بگریم آه خدای من چه به روز من آمد؟ مگر او که بود؟ جز رهگذری ساده که از ذهن خسته ی من می گذشت چرا دل به او دادم؟ در حالی که او.... چرا او را دوست دارم در حالی که او در فکر دیگری است؟ چرا خدای من؟چرا؟ خداوندا من از او گله ای ندارم
ولی از ته دل این را می گویم مواظبش باش |
دوستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزیزم |
امشب دم برایت می نویسد
می دانم نامه ام را حتی اگر در آخرین روز حیات زمین به دستت برسد می خوانی
بیا به کوچه هایی که امشب میزبان قدمهای من و تو خواهند بود سلام کنیم
بیا به یاد چشمهایی که در روزگار غم و غصه با ما گریسته اند گل سرخی در باغچه روحمان بکاریم.
شاید کسی را که با او خندیده ای فراموش کنی
اما هرگز
کسی را که با او گریسته ای را از یاد نخواهی برد .
و من از هنگام تولد کائنات تا کنون سر به شانه های تو گریسته ام
پس چگونه می توانم لحظه ای تورا فراموش کنم ؟
چگونه می توانم با ابرهای بهاری در سرودن تو همراه نشوم .
اگر به من بگویند :
فقط یکبار می توانم تورا از پشت شیشه های مه آلود ببینم
و برایت دست تکان بدهم
واگر به من بگویند :
فرصتی نیست و فقط یک جمله می توانم به تو بگویم
و پس از آن به ابدیت می رسیم
رو به رویت می ایستم و می گویم :






تا حالا شده یه چیزی رو سینتون سنگینی کنه / یه چیزی شبیه به یه بغض کهنه
یه حسی که تو رو با تمام وجود آزار بده
یه جور تنهایی آزار دهنده
کاری از دستت برنیاد از زندگی خسته بشی
بخوای داد بزنی ولی نتونی
بخوای گریه کنی ولی اشکاتم ازت فراری باشن
می دونی اینا همه علائم چیه ؟
یه جور دلتنگی واسه اونی که دوست داری پیشت باشه ولی نیست
چقدر سخته تنهایی تنها کاری که تو این لحظه های دلتنگی می تونی بکنی اینه که . . .
انگار با من از همه کس آشناتری
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
انگار با من از همه کس آشناتری
وقتی اضطراب دو چشم سیاهم
ناخن هایت را می جود !
لازم نیست ماه بالای بامت باشم
یا دکمه پیراهنت !
من ترا لحظه به لحظه از حفظ می نویسم
و سر انگشتان کبودم را
در یک ترانه آشنا به دیارت پر می دهم
( انگار با من از همه کس آشناتری از هر صدای خوب برایم صداتری
دلم برات تنگ شده ...
اما من میتونم این دوری رو تحمل كنم ...
به فاصله ها فكر نمیكنم ... میدونی چرا ؟ ؟ آخه جای
نگاهت رو نگاهم مونده ... هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم
استشمام كنم ... رد احساست روی دلم جا مونده ... حالا چطور بگم تنهام ؟ ؟
چطور بگم تو نیستی ؟ ؟ چطور بگم با من نیستی ؟ ؟ آره! خودت میدونی همیشه با منی ...
میدونی كه تو ، توی لحظه لحظه های من جاری هستی ... آخه توی قلب منی ...برای همینه
كه همیشه بامنی ... برای همینه كه حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی ...برای همینه
كه میتونم دوریت رو تحمل كنم ... صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها ...
به یه چیز میرسم ... به عشق و به تو ... اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه ...
اونوقت تو رو نزدیكتر از همیشه حس میكنم ... اونوقت دیگه تنها
نیستم . حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم..
به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم كه این تنهایی
خالی نیست ... پر از یاد عشقه .. پر از اشكهای
گرم عاشقونه ... اما با این
همه من ... من ...
دلم برات تنگ شده
بعد از چند وقت یه شعری چیزی خودم گفتم خدا کنه خوشتون بیاد
...
یاد اون روزا بخیر
که کنار باغچمون
بازی میکردیم من وتو
یاد اون روزایی که
گریه میکردم واسه تو
یاد اون روزی بخیر
که میگفتی
تو مال من ،من مال تو
یاد اون روزی بخیر
که پشت درخت خونمون
بوسه میدادیم من و تو
میگفتی عشق منی ناز منی
پس همیشه پیشم بمون
چی شد اون همه قول و قرار
تا که شدم عاشق تو
پا تو گذاشتی به فرار
حالا منم و این همه درد و رنج و غم
اینجا باشم اونجا باشم
عشقت نمیره از دلم
دشنه زدی به قلبمو
شکوندی تو بال وپرم
یاد حرفات که می افتم
چشام اشک بارون میشه
کاشکی دیگه عاشق نشم
که بخوام جدا بشم تنها بشم
...
نظر یادتون نره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
در قیامت هم نام تورا بر لب خواهم داشت
برگی از دفتر خاطرات مریم حیدر زاده
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانهها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
از زلال چشمهایش تر شویم کاش وقتی آسمان بارانی است
کاش دلتنگ شقایقها شویم
به نگاه سُرخشان عادت کنیم
کاش شب وقتی که تنها میشویم
با خدای یاسها خلوت کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصلههای میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش مثل آب، مثل چشمه سار
گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا میرویم
کاش این پرواز را باور کنیم
کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلبهای نقرهای را نشکنیم
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشمهای خفته را رنگی زنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پیدا کنیم
کاش رسم دوستی را سادهتر
مهربانتر، آسمانیتر کنیم
کاش اشکی قلبمان را بشکند
با نگاه خستهای ویران شویم
کاش وقتی آرزویی میکنیم
از دل شفافمان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرفهای قلبمان را بشنود
متن اهنگ عاشقانه مریم
دوس دارم از شما بگم،ببخشيدا جسارته
اگه بگم شما گليد،كه مايه ي خجالته
يه بسته ي نا قابله،پيشكش چشماي شما
پس مي فرستين مي دونم،دل مث كارت دعوته
منتظر يه فرصتم حضوري خدمت برسم
خيلي ببخشيدا ولي،سر شما كي خلوته
از دل رسوام مي دونم،ايراد فراوون مي گيريد
خاكش ولي تَبركه،مال غماي غربته
اين جور نبودم به خدا،واسه خودم كسي بودم
دوره شوق هر كسي،خوب مي دونيد يه مدته
قرار بودش كه من ديگه عاشق هيچ كسي نشم
نميدونم اسمش چيه،يا وسوست يا قسمته
راحت بگم اون دلي كه خودش يه روز يه خونه بود
چشش به دنبال شماس،منتظر مرمته
كاش بذاريد دست منم به ضريحاتون برسه
چون واسه ديدن شما يه عمره كه تو نوبته
تو آرزوي كشف اين يه راز زيبا مي مونم
چرا هميشه بعد عشق،دلا اسير عادته؟
شما با من موافقيد؟عاشق اگه عاشق باشه
خوب مي دونه كه عاشقي،قشنگ ترين اسارته
يه جايي يك نوشته بود،اوج مقام عاشقي
به جرأت بوسيدنه،به مدت حسادته
شرايط ديوونگي،يكي دو تا نيست به خدا
زياده اما اولش كاراي ضد سنته
هميشه تا اون كه مي خواي،يه دريا درد و فاصلست
ولي مهم نرفتن و موندن سر رفاقته
يه چيزي قلب عاشقو بد جوري آتيش مي زنه
معلومه،بود نبا كسي كه تفريحش خيانته
ديشب تو كوچه شنيدم يكي مي گفت ستاره ايد
گفتم ستاره روزا نيست،ديگه نگيد اين تهمته
خونه ي ما تا خونتون،انقدرا دور نيس وليكن
مشكل و درد ما دوتا،نداشتن سعادته
يه شب نمي دونم چي شد،رد شديد از تو خواب من
از اون به بعد همش مي گم،خوابم يه جور عبادته
تصورش خب مشكله،كه ما كنار هم باشيم
نمي رسيم به همديگه،تلخه ولي حقيقته
خلاصه دوس دارم بيام حضوري صحبت بكنيم
هر روزي كه شما بگيد،هر زموني كه فرصته
اگه خدا نخواست بيام واسه هميشه پيشتون
يه دونه عكس بهم بديد،اگر چه كلي زحمته
چي كار كنم واسه من و امثال من كه عاشقن
ديوونه شما مي شن،عكسم خودش غنيمته
امضاكنم يا نكنم واسه شما فرقي داره؟
يه ديوونه كه نه بگيد،فكر مي كنه قيامته
((مریم حیدرزاده))
بنام او.. چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقتو ازت دزدیده و جاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زل بزنی به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی که هنوز هم دوستش داری !
چقدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرور عشقش همه وجودت له شده!
چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بهش بگی!
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوز هم دوستش داری ! چقدر سخته که گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودتو بشکنی و اون وقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبارک !
تقدیم به تمام دل سوخته گان
|
داستان عشق و دیوانگی
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
حرف دل
میدونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات
رو میبندی؟؟؟؟
وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو
میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات
رو میبندی؟؟؟
وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات
رو میبندی؟؟؟؟
چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن
دل نوشته
حکمتش چیه که دم دمای افطار آدم سبک بال میشه
آدم دلش کمی اشک میخواد تا بغضش بترکه
آدم دلش شیشه ای میشه
...
یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رو دوست داشت
پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه
اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم .
بعد ها یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعد
دختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره ترکش
می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی
مراقب چشام باش
یه روز گرم تابستانی …. آفتاب سوزان و ابر های سفید که به شکل مه در آسمان دیده میشد …. با چمدانی مشکی رنگ که بزرگ و سنگین بود در ایستگاه ایستاده بود …. برای آخرین بار نگاهی به در ایستگاه انداخت …. در بین انبوه جمعیتی که آنجا بودند میتوانست جای خالیش را حس بکند .
نگاهش را از در گرفت و به ریل های راه آهن دوخت …. چه میشد اگه باز هم میشد دستانش را در دستانش بگیرد ؟! چه میشد اگه اکتفا میکرد به خودش نه خانواده اش ؟!
جمعیت در ایستگاه برای چشمانش غریبه بودند …. عرق های پی در پی از سر و صورتش میریختند …. در کنارش زنی با قد کوتاه و صورت سفید و گرد و تپل که بچه کوچکی را بغلش گرفته بود ایستاده بود و به زحمتی هم بچه و هم چمدان را حمل میکرد …. زن که متوجه نگاه های سنگینی شده بود به او نگاه کرد .
زن _ ببخشید مشکلی پیش اومده خانوم ؟
دختر _ اوه نه نه فقط میخواستم ببینم شما مشکلی دارین به من بگین .
زن اخمی کرد و گفت : بنده هیچ مشکلی ندارم .
دختر _ اخه بارتون زیاده .
زن هیچی نگفت و از دختر فاصله گرفت …. دختر با خودش گفت بیا اینم فهمید من یه مشکلی دارم .
صدای چرخ های قطار از سمت راست می آمد .
دختر چمدان را که روی زمین بود برداشت …. هنوز هم امید داشت …. امید داشت که بیاید .
قطار ایستاد و دود از زیر قطار به بیرون رقصید .
همه در ازدحام بودن اما او چمدان به دست ایستاده بود و تکان نمی خورد .
دختر برای اخرین بار چشم چرخوند بین مسافران …. باز هم نگاهش غریب بود در میان ان همه جمیعت . هنوز امید داشت اما دیگر کم شده بود … اما امید داشت .
وارد قطار شد و با کمک گرفتن از راهنما به کوپه خودش رفت …. وارد کوپه که شد انجا را خالی و تهی دید .
چمدانش را در جای مخصوص گذاشت و روی تخت کوپه نشست .
به یاد ان روز سرد زمستانی :
_ ببخشید آقا من اومدم برای تبلیغتون .
مرد با سردی نگاهی به او انداخت … یه دختر ریزه میزه در یک مانتو رنگ و رو رفته که قسمتی از گوشه چپ مانتو پاره شده بود …. مژه های بلند دختر و چشمان سیاهش در آن تاریکی شب میدرخشید .
چتر ش را بار دیگر تکون داد و قطره های باران روی چتر لغزید و به پایین رقصید .
پسر _ ببخشید . میشه اطلاعاتتون رو بدین تا به جا بیارم ؟
دختر _ البته . من پیمانه احمدی هستم .
پسر _ اوه بله بله بنده هم سهیل مردای هستم شناختمتون خانوم احمدی !
پیمانه _ ببخشید اینم پرونده ام هستش .
پسر نگاهی به پرونده دختر انداخت و بعد از چند دقیقه دختر خوشحال از دفتر پسر بیرون امد … او بلاخره توانست در یه شرکت استخدام شود .
چترش را باز کرد .
چترش را بست و وارد خانه شد …. مادرش مانند همیشه در کوچه خیابان ها بود و پدرش ….
پیمانه _ بابا کجایی ؟ بابا باز که نرفتی سراغ مواد ؟ بابا ؟
صدای خمار پدرش را شنید : هان پیمانه ؟
پیمانه وارد اتاق شد و پدرش را در حالی دید که گوشه اتاق نشسته بود و مانند همیشه مواد میکشید .
پیمانه _ بابا این کوفتی چیه که میکشی ؟ هان ؟ برو ببین زنت کدوم گوریه ؟!
پیمانه استین های مانتوش رو زد بالا و از اتاق رفت بیرون … حال ۴ متری اونها پر از دود و کثیفی بود …. دستمال را برداشت و شروع به تمیز کردن کرد .
بابا _ مگه کجاست ؟ همینجاست دیگه ! بعضی وقتا هم میره خرید !!
پیمانه داد زد _ نخیر قربونت برم من . نخیــــر … زن شما … همسر گرامی شما الان توی خونه های مرد های غریبه اس معلوم نی داره چیکار میکنه . بیچاره من … بیچاره پیمان که الان توی تیمارستان بستریه . بخاطر چی بخاطر اینکه … اینکه دید چطور اون شریک لعنتیت عشق زندگیشو جلو چشمش سر برید . ای خدا کمک کن …. ای خدا تو خودت شاهدی که ما این همه داریم بدبختی میکشیم اما هنوزم امیدم به خودته .
صدای پدرش بلند شد _ اینقدر شر و ور نگو دختر . زن من از اوناش نی در ضمن کی گفته پیمان تیمارستانه …. پیمان الان ….
حرفشو قطع کرد و گفت _ پیمان سینه قبرستونه حتما ؟ اره اره به اونجاشم میرسه . حالا وایسا .
دستمال های کثیف و لباس های چرک رو چنگ زد و برد توی حیاط .
الان پنج ماهه که در شرکت کار میکنه و حس وابستگی به رئیس شرکت یعنی سهیل داره … میدونه که سهیلم به اون بی میل نیست و بهش علاقه ای داره اما همه چیز از اون روزی خراب شد که پدرش اومد توی شرکت و به دروغ به سهیل گفت که پیمانه شوهر کرده و شوهرش مرده و اون یه زن بیوه است . پدرش هر چی میتونست از خودشون بد گفت …. از اون به بعد نه پیمانه توی شرکت موند نه کسی اجازه داد بمونه .
پیمانه سریع وسایلش رو جمع کرد و خواست بره به مشهد پیش مادر بزرگ و پیمان برادرش . همه زندگیش رو پدرش خراب کرد …. همه اشو پدرش … توی این پنج ماه خبر اورده بودن که جنازه مادرش رو توی جوی اب پیدا کردن و از ان به بعد پدرش بدتر و بدتر شد .
حالا این پیمانه شکست خورده و طرد شده از سمت همه است که دارد میرود به مشهد … تا اخرین لحظه چشمش به در بود تا بتواند سهیل را ببیند چون احتمالا خبر دارد که پیمانه دارد میرود به مشهد !
پیمانه امید داشت که …. باز هم بر گردد به دوران خوش زندگیش .
و هنوزم امید دارد …. اما بدردش نمی خورد .
پیمانه _ امید دارم که …. هِی !
مرگ عروس در حجله
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست . میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه . اما هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده . داماد سرا سیمه پشت در راه میره . به شدت نگرانه و خیلی هم ترسیده . داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند : شیرین ، دخترم ، در را باز کن . شیرین جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه ... همه میرند تو . شیرین ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده . لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده ! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه عجیب نگاه می کنند . کنار دست شیرین یه کاغذ هست ، یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای عروس خانم میره جلو . هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره ، بازش می کنه و برای جمع می خونه :
سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو . آخه اینجا آخر خط زندگیمه . کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟ ! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم . دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم میرم . چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ ، گفتم گوش به حرف مردم نده . گفتم اگه تو منو دوست داشته باشی نباید حرفهای مردم در تو تاثیر داشته باشه . تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی شیرینت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی شیرینت تا آخرش رو حرفاش موند . علی شیرینت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . حرفهای مردمو جدی گرفتند و خونه خرابمون کردند . حیف شد علی جان . حیف شد ...
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم . هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ، ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام . روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد . چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات . دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ . پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم . دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان ! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت . دستم می لرزه . طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر شیرین نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد . نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست شیرین ... اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده . ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و شیرین با خون بسته شده بود . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون با دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…